- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری!
بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.
تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم.
فکرم مشغول بود.
یه حیوون دیگرم کشتم. البته سزاوارشون همین بود.
یکی بعد از دیگری.. مرگ کمشون بود. باید تک تکشون زجر می کشیدن. زجر میکشیدن .. از دقیقه دقیقه ی زندگیشون... نه این برام کافی نبود.. باید جلوی من له می شدن... ذره ذره میشدن.. باید باید باید... باید تقاص پس میدادن.. تقاص یه عمر زجر کشیدن منو ... منی که حالا از سنگم سخت تر شده بودم.. منی که نامم از آترین نوذری به سنگ سرد تبدیل شده بود... هیچ حسی در من نبود هیچی.. شایدم بود ولی من نمی ذاشتم بیرون بیاد.. نباید میومد .. چون حالا لازمشون نداشتم..هیچ کدوم از احساساتم نمی خواستم تا وقتی که انتقام بگیرم.. انتقام مرگ تنها دارییمو... کسی در یه لحظه کوتاه تمام زندگیشو از بین بردن.. عفتشو ازش گرفتن و بعدش اونو با یه گوله از بین بردن... پرپرش کردن و من ... بهش قول دادم .. قول دادم که انتقام قطره قطره ی خونشو ازشون بگیرم.. از بین رفتنشونو تماشا کنم .. تیکه تیکه شدنشونو و اون زمان که شاید بخشی از آتیش شعله ور وجودم خاموش شه...
من سرگرد آترین نوذریم. و اینجام قلمرو منه ، قلمرویی که تو اون آموزش دیدم ، سختی کشیدم تا به اینجا برسم و زمانی قلمرو خودم ترک می کنم که انتقامم از تک تک نفراتی که باعث نابودیش شدن بگیرم ..از تک تکشون..
*******************************************
در اتاق باز کردم و وارد شدم.
آرمین با دیدن من برگشت سمتم . از صندلیش بلند شد واومد سراغم.
همینطور که حرکت می کردیم گفت : کجایی پسر؟ این گاو پیر بدجوری از دستت قاطیه!
آرمین همکار و تنها دوستم بود.
برای این می گم تنها چون که تنها کسی بود که با اخلاقی که من داشتم هنوز پیشم مونده بود.
– آرمین یه گوشی و سیم کارت واسم روراست کن با یه بیسیم جدید.
– باز دوباره ترکوندیشون؟
جواب ندادم و به راهم ادامه دادم. دم دفترامیری که رسیدیم دستمو رو دستگیره گذاشتم و برگشتم سمتش.
– زیادیم حرف نزن!
در باز کردم و رفتم تو اتاق.
امیری داشت با تلفن حرف می زد با دیدن یه نگاه چپ چپی بهم کرد و تلفن قطع کرد.
منم دست به سینه جلوش وایستادم. از جاش بلند شد.
– سرگرد نوذری ... سرگرد نوذری ... می دونی چرا بهت می گن سرگرد؟
اومد سمتم.
– به خاطر تمام کارهایی که برای این کشور انجام دادی. دستگیری مجرما و یا حتی در بعضی مواقع از بین بردنشون البته با دستور من!
اینجاش بیشتر تاکید کرد.
– ولی تو این ماموریت ... می خوام به چندتا سوالم صادقانه جواب بدی.
و پشت سرم وایستاد.
– آیا من دستور مرگ شاهین رو دادم سرگرد؟
جوابشو ندادم.
– چرا جوابمو نمی دی؟ خیلی سادست یا بله و یا خیر!
دوباره سکوت کردم.
ایندفعه داد زد : سرگرد نوذری !آیا من دستور مرگ شاهین رو دادم ؟
با صدای مستحکمی گفتم : خیر.
ایندفعه بیش تر داد زد : پس چرا کشتیش؟ هان؟ هیچ فکر کردی حالا که سرنخ از بین بردی ، بقیشونو چجوری باید پیدا کنیم؟
جوابی ندادم.
چون خشمی که من نسبت به شاهین و امثالش داشتم غیر قابل توصیف بود. اونقدری بود که زبان از بیانش عاجز. دستشو رو صورتش کشید و رو به روم وایستاد.
منم دستامو بردم پشتم و به چشماش نگاه کردم.
آروم تر از قبل گفت : ببین نوذری ... با جرات می تونم بگم که تو یکی از بهترین نیروهای مبارزه با مواد مخدری .. تا حالا بیش از پونصد نفر دستگیر کردی و خیلی از باندهارو متلاشی کردی ولی گاهی وقتا این کارات و این خودسری هات منو خیلی عصبانی می کنه! این دفعه رو گذشت می کنم ولی ... ولی فقط ایندفعه! دوست ندارم دفعه ی بعد از این اشتباها ازت سر بزنه ! حتی اگه بزرگترین دشمنت باشه. فهمیدی؟
به چشماش نگاه کردم. سرمو تکون دادم.
خیلی سعی کردم خشممو فرو بخورم.
این تنها نفری بود که حق داشت اینجوری با من حرف بزنه. هیچ کس همچین جسارتی نداشت! اگرم این اینجوری باهام حرف می زد فقط برای این بود که بدون اون و گروهش نمی تونستم بزرگترین دشمنم رو از بین ببرم و انتقام بگیرم.
پشتشو به من کرد و گفت : می تونی بری!
با عصبانیت تمام قدمامو برداشتم و به سمت در رفتم. دستگیره رو فشار دادم و درباز کردم. بعدم در محکم بستم و حرکت کردم.
تو راه ارمین اومد سمتم و همینطور که حرکت می کردم اونم پا به پای من راه میومد. طبق عادت دستمو دراز کردم و گوشیو و بیسیم گذاشت کف دستم.
آرمین : شماره هاتو اونایی که می دونستم سیو کردم و بیسیمتم فعال. فقط توروخدا مواظب گوشیت باش این هشتمین گوشی که برات ...
– آرمین اگه کاری نداری مرخصی!
– خیله خوب بابا! عصبی! خدافظ!
راشو کج کرد و رفت .
در باز کردم و از او جای لعنتی خارج شدم.
در ماشین رو زدم و سوارش شدم . ماشین رو روشن کردم و بعدش چراخ ها با صدای کشیده شدن بر زمین حرکت کردند. شیشه رو دادم پایین تا یکم هوا بخورم.
از ترافیک متنفر بودم! همینطور که پشت ترافیک گیر کرده بودم تلفنی که کنار بیسیم روی صندلی کنارم بود زنگ خورد. برش داشتم و بدون معطلی جواب دادم.
– بله؟
- الو قربان؟
- بگو قربانی
– سلام قربان . راستش دیدم شمارتون خاموشه برای همین به محل ...
– قربانـــی! کارتو بگو !
– بله! راستش قربان خانوم گفتن که مهمونی امشب بهتون یادآورد شم که حتما تشریف بیارین.
– خیله خوب میام!
– پس با اجازتون.
تلفن قطع کردم و گوشیو پرت کردم رو صندلی.
از مهمون و مهمونی متنفر بودم ! به خصوص مهمونیای فامیلی..
بالاخره ترافیک باز شد و ماشینا حرکت کردن.
********************************************************
هوران
با محمد روی بلندی پیاده رو کنار رو به روی هتل نشسته بودیم.
پشتمون فضای سبز بود.
و داشتیم به مردمایی که در حال رفت وآمد بودن نگاه می کردیم. البته من حواسم نبود. بیشتر داشتم به اون پاستیلایی که کمی اونورتر می فروختن نگاه می کردم.
اوووم! چه پاستیلایی! آخ که چقدر دلم می خواد!! محمد یه سقلمه ای بهم زد و با سرش به سمت روبه رو اشاره کرد.
– دختر اونجا رو نگاه! چه سوژه ایه!اوووف!
به جلوم نگاه کردم. یه آقای سی و پنج - چهل ساله با موهای جو گندمی . خیلی شیک و مرتب. دو نفرم کنارش وایستاده بودن که از ریخت و قیافشون فهمیدم بادیگارداشن.
دستشو کرد تو جیبش و یه ساعت طلا بیرون آورد.
از این ساعت گردا که در دارن و باز می شن ، زنجیر دارن ، از اونا!
صدای قار قور شکم منو از جام بلند کرد.
محمد : کجا؟
- بلند شو بریم ! من گشنمه!
کولمو انداختم رو دوشم و به اونطرف رفتیم. بادیگارداش خیلی بهش نزدیک بودن. برای همین فقط می تونستم از یه راه بهش نزدیک شم.
همین طور که نزدیک می شدیم گفتم : محمد نقشه ی دو!
محمد که داشت پشت من میومد. کوله رو از روی دوشم گرفت و به سمت دیگه ای حرکت کرد.
منم یکی از بروشورای سر راهم برداشتم و به سمت یارو حرکت کردم. بروشور باز کردم و توشو مثلا نگاه کردم. مستقیم به سمت یارو می رفتم وقتی دیدم داره می ره سرعتمو بیشتر کردم و گفتم : ببخشید آقا؟
برگشت سمتم.
محافظاش تکون خوردن که با حرکت دست ثابت نگهشون داشت.
عینک آفتابیشو برداشت و با صدای جذاب و مردونه ای گفت : بله؟
روبه روش وایستادم و گفتم : می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
صدامو براش جذاب کردم.
یه نگاهی به سرتا پام کرد و گفت : خواهش می کنم!
نزدیکتر شدم و خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. محمد بود.
– یِس؟ ( بله؟)
جوابشو به انگلیسی دادم چون جزوی از برناممون بود.
– من آمادم!
– اوکی! آیل کال یو لیتر. ( باشه بعدا بهت زنگ می زنم)
و تلفن قطع کردم.
گوشیرو بردم پایین و دستمو روی دکمه ی سبزش گذاشتم تا به محمد علامت بدم.
– راستش اگه امکانش هست میشه بهم درباره ی این هتل کمک کنین؟
- حتما! ببخشید شما مال این اطراف نیستین نه؟
- نه متاسفانه! از لندن اومدم.
– ولی اصلا لهجه ندارین!
– آخه من ایرانیم!
یه لبخند پسر کش زدم و همزمان دکمه ی گوشیرو فشار دادم.
اونم یه لبخند زد و گفت : گفتین درباره ی این هتل می خواین بدونین؟
- بله، راستش شنیدم مرکز تجاریه خوبی داره، اگه امکانش هست اینجا...
و از روی نقشه بهش طبقه سوم نشون دادم.
– می خواسـ...
یهو یکی از پشت بهش خورد.
محمد جوری بهش خورد که کاملا چسبید به من.
مثل همیشه.
تو چشماش نگاه کردم. اونم همینطور.
نمی دونم چرا ولی یهو یه زنگ خطری تو گوشم به صدا در اومد. سریع خودمو ازش جدا کردم .
– ببخشید..
برگشتم سمت محمد که داشت کولش ( یعنی کولمون) رو از زمین برمی داشت.
ایندفعه خودشو شبیه یه توریست کرده بود.
ریش طلایی گذاشته بود و موهاشم که کلاه گیس طلایی بود از پشت بسته بود.
– بخشید! من حواس نبود!
خیلی قشنگ رولشو بازی می کرد.
– خواهش می کنم اشکالی نداره!
و بعدم راشو گرفت و مستقیم رفت.
منم برگشتم سمت یارو و گفتم : خیلی ممنون از راهنماییتون. فعلا.
رومو کردم اونور و به جهت مخالفش حرکت کردم. یعنی همون جهتی که محمد داشت حرکت می کرد.
دستمو کردم تو جیبم و از اون چیزی که توش گذاشته بودم احساس رضایت می کردم. حالا می تونستم باهاش پاستیلمو بخرم. هورااا!
– هی تو !
صداش از پشت سرم میومد داشت داد می زد. محمد برگشت و منو نگاه کرد.
– با توام!
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و تا شماره سه زیر لبم شماردم و همزمان با گفتن : وایستا ببینم یارو پا به فرار گذاشتیم......
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 48752
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1